2014/08/16

#1411

پیام تبریک یک حقوق‌دان به یک ریاضی‌دان!


پس از پیام تبریک شیرین عبادی به مریم میرزاخانی، حسن روحانی هم فوری پیامی نوشت که اینجا می‌آید:

بسم الله الرحمن الرحیم

هر دفعه که ما خواستیم با نخبگان ایرانی گفتگو کنیم یک عده دلواپس شدند، گفتند ما می‌لرزیم. خب به جهنم که می‌لرزید، بروید یک جای گرم‌تر که نلرزید (متاسفانه بر خلاف روال دولت‌های قبلی کسی دست نزد). بنده معتقدم ریاضیات باید بچرخه، ولی زندگی مردم هم باید بچرخه. شما که بلدی بگو ببینم: دوچرخه ... خب پس شما معلومه که سیبیل بابات می‌چرخه (خنده حضار). هی می‌گویند خارجی‌ها الکتریسیته خطرناکی دارند، ببینید دانشمندان ما با همین الکتریسیته‌ی خطرناک چه افتخاراتی کسب می‌کنند. یک آقایی می‌گوید هر وقت ما با نخبگان‌مان مذاکره کردیم شکست نصیب‌مان شد. عجب! شما دیشب تو دبه خیارشور خوابیدی که اینقدر بامزه شدی؟

من الآن مجبور شدم برخی گفتگوهایم با نخبگان ایرانی در خارج کشور را در کتاب هسته‌ای‌ام بیاورم. نه اینکه خیال کنید من همینطوری هسته‌ای هسته‌ای نویسنده هم شده‌ام ها، نخیر، این‌ کار را برای ترسوهای بزدل خاک بر سر گه انجام دادم. ما اصلاً دنبال برد باخت نیستیم، فرق ما با بقیه این است که ما به کمتر از برد برد رضایت نمی‌دهیم. حتی به گوگل نامه نوشتیم گفتیم اسم این انگری برد را بگذارید هپی بـُرد. حالا دوباره یک عده راه می‌افتند جوان مردم را دستگیر می‌کنند می‌گویند هپی گوش داده. خداوند این‌ها را بزدل آفریده.

بنده شخصاً از خانم میرزاخانی برای سفر به ایران دعوت می‌کنم تا در کنار سایر نخبگان جوان ایرانی که از اتوبوس راهیان نور زنده مانده‌اند، از فضای باز سازمان زندان‌ها استفاده بکنند. ایشان چرا متوجه نیستند که از پریشب تا حالا، مشکل نصف هم‌وطنان ما در فیس بوک، پاسپورت ایرانی بچه‌ی ایشان است. در این زمینه، دولت تدبیر و امید تلاش می‌کند تا با صدور یک جلد پاسپورت برای بچه‌ و حتی شوهر ایشان، ملت ایران را به روال عادی زندگی خود برگرداند. افتخار ما همین جوانان قهرمانی هستند که اتفاقاً همین امروز یکی‌شان که قهرمان شمشیر بازی هم هست، بعد از سه ماه که گروگان گرفته شده بود، آزاد شد.

بنده همیشه مشروح دیدارهایم با نخبگان ایرانی را با جزئیات در اختیار مقام معظم رهبری قرار می‌دهم. ایشان همانطور که در مشهد هم گفته بود، مخالفتی ندارد، ولی خوشبین هم نیستند!

2014/08/08

#1410

سه سال حبس؟ چه بی‌رحمانه!


ریاست محترم قوه مستقل قضائیه

احتراماً متاسفانه از حکم سه سال زندان صادره برای اکبر تقی زاده، متهم پرونده قتل ستار بهشتی باخبر شدم. خدا گواه است وقتی دیدم برای اتهام به آن کوچکی، حکم به این سنگینی بریده شده، اگر نبود شدت اعتقادم به استقلال قوه قضائیه، بعید نبود که تحت تاثیر تبلیغات منحط غرب، برای یک لحظه با خودم خیال بکنم که قاضی پرونده، حکم را خدای ناکرده تحت فشار کسی از جائی صادر کرده است. آخر متهم عزیز ردیف اول پرونده جنایت که نکرده، قتل کرده. وقتی می‌شود در قوه مستقل قضائیه، مشکلات را با دویست هزار تومان جریمه‌ی نقدی حل کرد، چرا به پرونده دستمال ببندیم؟ زبانم لال زبانم لال، یارو ریش تراش که ندزدیده.

با خودم فکر کردم همین فجایع و احکام به این سنگینی در قوه مستقل قضائیه‌ی ما اتفاق می‌افتد که غربی‌ها و خصوصاً آن احمد شهید مزدور که امیدوارم خبر شهادتش در کمیسیون حقوق بشر را بیاورند، سوء استفاده می‌کنند و در کمال ناجوانمردی گزارش‌هایی از نقض حقوق بشر منتشر می‌کنند که کسی نداند خیال می‌کند خدای نکرده در ایران چه خبر است. ما از همان ابتدای پرونده، امیدوار بودیم که اولاً در این شرایط بحرانی و با وجود پرونده‌های سنگین آب بازی و حرکت بدون جوراب در سطح معابر و تولید کلیپ‌های مستهجن برای حمایت از تیم ملی و نعوذ بالله اقدام به فعل نانای در محافل شبانه و در وضعیتی که متاسفانه علیرغم تاکیدات مقام معظم رهبری، نصف جمعیت ایران دارند نصف دیگر را طلاق می‌دهند، شعبات دادگستری وقت وزین خود را بی‌خودی سر چنین پرونده‌های بی اهمیتی هدر ندهد، ثانیاً در مورد چنین پرونده‌هایی که مشکل را حتی می‌شود فی المجلس با گاز گرفتن متهم حل کرد، با صدور چنین احکام سنگینی به حیثیت نظام ضربه وارد نشود.

اینجانب، به سهم خود مراتب اعتراض سایرین را نسبت به این حکم ناعادلانه اعلام نموده، امید قلبی دارم تا در بررسی مجدد پرونده که انشالله ده بیست سال دیگر طول خواهد کشید، قوه مستقل قضائیه با تبرئه‌ی متهم عزیز این پرونده و سایر عزیزانی که ممکن است انشالله در این امر خیر و قتل سایر متوفیان پرونده‌های دیگر سهیم باشند، و چه بسا با صدور حکم جمعی صد و سی سال زندان برای بازماندگان ستار بهشتی، گام بلندی در جهت استقلال قوه مستقل قضائیه برداشته، اصلاً روی داعش را در منطقه کم بنماید.

در پایان همچنین از ریاست مستقل جمهور نیز استدعا دارم تا با بی‌توجهی کامل به این موضوع، در گزارش عملکرد صد روزه‌ی بعدی خود، گزارش مفصلی از تبدیل ممنوع القلم‌ها به سریع القلم، و تشویق سریع القلم‌ها به شهید القلم، و بازگرداندن موفق تبعید القلم‌ها به قفس القم، ارائه نموده، تا گام موثر دیگری در خر کردن ملت فهیم ایران برداشته بشود.

2014/08/07

#1409

به احترام پدر، خبر... دار...



امروز می‌شود دو سال که بهم خبر دادند که پدرت رفته. من هنوز بعد از دو سال به این جرأت نرسیده‌ام که جزییاتش را از کسی بپرسم. اصلاً مگر دانستن جزییاتش لازم است؟ آوار سرت خراب می‌شود که پدرت رفته. چه چیز دیگری را می‌خواهی بدانی؟ نشسته بودم سر جایم که آقای اسدی زنگ زدند که آب دستت است بگذار زمین، بیا که کارت داریم. صحبت از یک پروژه‌ی کاری می‌کند: امروز هر جوری که هست خودت را برسان. بد قولم و آقای اسدی چند بار دیگر تلفن می‌زند تا مطمئن بشود که می‌آیم. توی راه خانم امیری تلفن می‌زند: کجایی بچه؟ -توی قطار. مطمئن می‌شود که دارم می‌آیم و چندتا شوخی می‌کند و قطع می‌کند. صدای خانم امیری چرا اینطوری بود؟ لابد دوباره بچه‌ها اذیتش کرده‌اند.

فکر می‌کنم همان‌قدری که ما خودمان را آماده می‌کنیم برای شنیدن خبرهای "رفتن"، اطرافیان و نزدیکان و "بزرگترها"یمان هم خودشان را برای اعلام این خبرها به ما آماده می‌کنند. و هر چقدر که ما شکست می‌خوریم برای آماده‌ شدن شنیدن خبر رفتن، آنها هم ناموفق هستند در رساندن این خبرها. چقدر برای هر دوی ما کار سختی هست. انگار نه ما می‌خواهیم هیچ‌وقت آمادگی شنیدن این "واقعیت" را داشته باشیم نه آن‌ها می‌خواهند اینقدر دل‌شان را نادیده بگیرند که بتوانند به همین راحتی‌ها چنین خبرهایی را به ما بدهند.

وارد خانه می‌شوم. آرش بهمنی و همسرش هم آنجا نشسته‌اند. شوخی می‌کنیم و می‌رویم آشپزخانه که سیگار بکشیم. همان‌جایی که کیهان بهش می‌گفت "تحریریه روزآنلاین". خانم امیری تلفن به دست می‌آیند. گوشی را به من می‌دهند. یادم نمی‌آید، یکی از بستگان بود. تلفن "تحریریه روزآنلاین" را از کجا آورده‌اند؟ همه چیز قبلاً هماهنگ شده بود. خانم امیری نتوانسته بود خبر را مستقیم بمن بدهد. هیچکدام از آن تحریریه کوچک هم نتوانسته بودند. بعدها خود من هم برای یکی دیگر از دوستان در موقعیت مشابه قرار گرفتم و نتوانستم. چقدر خوب است این نتوانستن. چقدر بد است این خبرها...

نشستم کف زمین. تا با مادرم حرف نزدم "نخواستم" که باور کنم. آرش از پشت سر شانه‌های من‌را گرفته بود. می‌دانست پای تلفن دارم چه چیزهایی می‌شنوم. تمام صورتم به یک لحظه چروک شد ولی هر جوری که بود می‌خواستم اصلاً گریه نکنم. نه اینکه ناراحت باشم برای آنجا گریه کردن. اووووه، تا دلت بخواهد ما آنجا اشک‌ها ریخته‌ایم. دلم نمی‌خواست برای پدرم گریه کنم. مطمئن بودم که پدرمهم دلش همینطوری می‌خواست. چشم‌های پر اشک خانم امیری را که دیدم دیگر نشد. گفت تا دلت می‌خواهد گریه کن. آقای اسدی انگار حتی اصلاً نمی‌خواست و دلش را نداشت که این لحظه‌ها را ببیند یا بشنود. قبل‌ترش دیده بودم که به شنیدن خبر "رفتن" یک دوست، چه حالی شده بود.

از فردایش رفقایم آمدند. فکر نکنم پیش هیچکدامشان گریه کرده باشم. کسانی بهم تلفن کردند که هرگز تصورش را هم نمی‌کردم که حتی راضی باشند که اسم من‌را بیاورند. شب قدر بود و در پاریس مراسم گرفته بودند. چقدر پدرم خیلی از حاضرین را می‌شناخت و دورادور دوست‌شان داشت. چقدر دوستی‌های ما فرق کرد بعد از آن ماجرا. یک وقتی هم حس کردم که شاید هم از طرف آن‌ها هیچ فرقی نکرده بود و من تا پیش از آن خودم را آنقدر جدا ازشان می‌دانستم.

نمی‌دانم تا که اینجا هستم چندتای دیگر از این خبرها باید بشنوم. نمی‌دانم خودم باید حامل چندتا از این خبرها باشم. فقط می‌دانم که خیلی سخت است. همین که دوری و دستت کوتاه است، ماجرا را یک‌جور دیگری سخت می‌کند. به این مدت چند دفعه دیده‌ام که کسی از دوستان پدر یا مادرشان را از دست می‌دهند. باور کردنی نیست، تمام رفقای دیگر، همه هم‌درد می‌شوند. برای یک لحظه همه یک درد دارند. شاید بسکه هر روز ته ذهن همه‌مان از رسیدن چنین روزی فرار می‌کنیم و وقتی لاجرم برای رفیقمان اتفاق می‌افتد، از واقعیت نه چندان دور خودمان وحشت‌زده می‌شویم.

وقتی که دوریم، همه می‌گوییم اگر که بودیم... بعد می‌بینیم اگر بودیم هم کاری ازمان برنمی‌آمد، ولی با خودمان ادامه می‌دهیم: اگر که بودیم، لااقل دل‌مان نمی‌سوخت که دیدار آخر را برای همیشه از دست داده‌ایم...