2013/08/06

#1353

تولدت مبارک بابا ... خدا نگهدارت ...



سلام بابا جان . الآن می‌شود یک‌سال که تو رفته‌ای . پارسال و به همین روز داشتیم خودمان را برای تولد هفتاد و شش سالگی‌ات آماده می‌کردیم که خبر رفتنت عزادارمان کرد . الآن می‌شود یک‌سال که حتی برای یک دقیقه ، دیگر نبودنت را قبول نکرده‌ام . یعنی چه که آدم دیگر بابا نداشته باشد ؟ یک لحظه ، یک حادثه ، و تمام ؟ همین ؟ اینها که قرار بود همه‌اش فقط مال همسایه‌ها باشد . سه سال ندیدمت و حالا ندیده خداحافظی کنیم ؟ مگر می‌شود اصلاً ؟

کاش می‌دانستی آن شبی که برای آخرین بار با تو خداحافظی کردم چقدررر می‌ترسیدم از همین بلا . دور از چشم همه بغلت کردم و بوسیدمت و هزار بار در دلم گفتم نکند این خداحافظی آخرمان باشد . مطمئنم که تو هم توی دلت همین را می‌گفتی . چند بار از هم جدا شدیم و باز همدیگر را در آغوش گرفتیم . دیدی آخر همان خداحافظی آخرمان شد بابا ؟

اگر نمی‌رفتی یکی دو هفته‌ی بعدش قرار بود همدیگر را ببینیم . تو رفتی و دو سه ماه بعد مادر تنها آمد . وقتی در فرودگاه مادر را تنها دیدم برای اولین بار با خودم جدی گفتم یعنی واقعاً بابا دیگه نیست ؟ از همان روزی که این اتفاق افتاد تا الآن نه هیچ‌وقت دلم خواست که بدانم چه اتفاقی افتاده ، نه اینکه چطوری اتفاق افتاده ، نه هیچ چیز دیگر . فرار کرده‌ام از واقعیت رفتنت شاید . هر بار با کسی حرف می‌زدم و درباره‌ی چگونه رفتن تو حرف زد فوری توی حرفش دویدم و نگذاشتم که ادامه بدهد . چه اهمیتی دارد که چطوری ؟ به هر شکل و صورت تو دیگر نیستی بابا . کسی که تو را از ما گرفت را هم گفتم که ببخشند . که زندان نرود . زندان بد جائی است بابا . من مطئنم که اگر این اتفاق برای من افتاده بود تو هم همین کار را می‌کردی ...

الآن یک‌سال است که دیگر نه صدایت را شنیده‌ام نه می‌توانم امیدوار به دیدنت باشم . هر بار که با مادر درباره‌ی آمدنش حرف می‌زنیم هزار بار دلم را چنگ می‌زنم که تو نمی‌آئی . در حضورش هیچی به روی خودم نمی‌آورم ، حتی گاهی بغض می‌کنم و چند لحظه نمی‌توانم حرف بزنم و مادر پای تلفن الو الو می‌گوید ، بعد هم می‌پرسد دوباره سرما خورده‌ای ؟ از وقتی که تو رفتی من چقدر سرما می‌خورم بابا . چقدر صدایم هی می‌گیرد از سرماخوردگی ...

حالا یک‌سال است که از نبودنت فرار کرده‌ام . امروز با خودم قرار گذاشتم مرد و مردانه نبودنت را بپذیرم و با تو خداحافظی بکنم . وقتی که بودی هم چقدررر ما همیشه غیابی به هم سلام کردیم و از همدیگر خداحافظی . چقدررر همیشه بدون اینکه صدایمان دربیاید ساعت‌ها با هم حرف زدیم . اینجا هر شب روی میز کارم یک شمع روشن می‌کنم . هر شب آخر وقت‌ها چند لحظه نگاهش می‌کنم و قدری چشمم خیس می‌شود و دوباره سرما می‌خورم ! امشب می‌خواهم چشمم را بدوزم به شمع ، رفتنت را بپذیرم ، در خیالم حسابی بغلت کنم و ببوسمت و ازت خداحافظی بکنم . من از همین حالا حسابی سرما خورده‌ام بابا . تو مواظب باش از من نگیری ...