2009/04/03

یه کمی با من مهربانتر باشید ، بخدا گناه دارما !

صحنه اول )
به نبوی گفتم : من تمام نوشته های قبلیمو در تمام صفحاتم حذف کردم . فقط یک پیام تبریک برای تمام صفحات . پدرم هم در اومد ! دیدم دوتا مطلب می نویسم تیتر میزنم (+18) از زمین و زمان همه آوار میشن رو لینک‬ . ‫شما بگید مطلب طنز با شرایط فعلی اگر فقط تو بالاترین بیشتر از دوهزار کلیک بشه اصلاً یعنی چه ؟‬ ‫بعد حرف خودمو میزنم میان بهم فحش میدن‬ . ‫زیاد نیستن‬ ‫خیلی کم در حد چهار پنج نفر‬ ‫ولی همینها الآن چند ماهه دارن بمن فحش میدن بقیه هم لال دارن تماشا میکنن‬ . ‫اینا باید برن سایت مدرسه باغچه بان نه بالاترین‬ . ‫من از اونائی دلگیرم که به نوشته من تو همین بالاترین میان 150 امتیاز میدن‬ ‫ولی صداشون درنمی آد‬ ‫بجاش دوتا جیغوی ریغو داد میزنن فحش میدن‬ ‫تا آخرش هم همینا می مونن‬ . تمام اینها ‫درست میشه وضع موجود جامعه ما‬ : ‫احمدی نژاد جیغ میکشه بقیه لال . این هست بقیه نیستن .

گفت : اتفاقا کسانی که از تو دفاع نمی کنن آدمهای باشعوری هستند و دوستت دارند و اونهایی که دارن بهت حمله می کنن نمی فهمن چی می گی

گفتم : من اصلاً اونا برام مهم نیستن‬ . ‫بخدا اندازه سر سوزن‬ . ‫اگر بودن رغبت میکردم جواب بدم لااقل‬ . ‫بقیه لالن‬ . ‫من از اونا دلخورم‬ ‫خیلی دلخور . حالا فردا که بگیرن بزنن شهیدم کنن‬ ‫همینا میشن بلبل میخوان برام تعزیه بگیرن . آی زور داره !

بعد گفتم : ببخشید من باز افتادم به غر غر !

گفت : غر غر علیکم ! منم مثل خودت شکایت دارم

و نیم ساعتی حرف زدیم

صحنه دوم )
دیدم در صفحه ی خودم فقط دو جور حرف میزنم : حرفهای خودم و حرفهای خواننده هام . دیدم بعضی مواقع نشستم چیزی نوشتم که اصلاً تو ذهن خودم نمیگذره ولی حرف دل خیلیهاست . دیدم تک تک خواننده هام اینقدر برام مهم هستن که از انجام هر رفتاری در صفحه ی خودم که طبیعتاً باید اختیار کاملش رو داشته باشم در پرهیزم . دیدم مثلاً فقط بخاطر رعایت احوال آن چندتائی که با شرکت در انتخابات مخالفند و برای اینکه ذره ای رنجیده نشوند تمام جل و پلاس انتخاباتیم رو اول جمع کردم بردم تو یک صفحه ی جدید و حالا هم که در ایران ما می نویسم . دیدم من اینهمه براشون رعایت و پرهیز دارم ولی اونها حتی چشم دیدن ذره ای از این ملاحظات رو ندارن . بجاش نشستن به حرف درآوردن و رفتارهای عجیب غریب : یا گفتن این علیرضا نیست نبویه یا لینکهامو از صفحاتشون برداشتن نشستن به بد و بیراه گفتن ، یا تصمیم اکید گرفتن که برام اصلاً کامنت نگذارن چراغ خاموش بیان و برن (شکر خدا ایندفعه معلوم شد که همه همچنان هستن !) اون یکی رفت استفتاء از مراجع جمع کرد برای رأی ندادن به نوشته های من تو همین بالاترین ، بازم تو همین بالاترین برای یک نمره به نوشته ها نشستن واو به واو خوندن که بالاخره یکجا یک چیزی مغایر با تمام اصولی که خودشون بهش میخندن پیدا کنن تا ایراد بگیرن و و و و و .... قس ...

صحنه سوم )
پیش خودم گفته بودم تا دم انتخابات باشم . بعد یهو میرحسین اومد رید تو بساط همه ! گفتم ولمون کن بابا من رفتم ( و البته دیدید که سر حرفم وایسادم و در ایران ما هم دارید می بینید که دیگه اصلاً نیستم ! )

صحنه چهارم ) ( من به جمیع جهات بالا جمع کردم زدم بغل )

به نبوی گفتم : دیگه عمراً نمی نویسم

(انگار میدونست اینکاره نیستم !) گفت : حالشو داشتی برو یه مطلب بگذار تو سایت !

( آی خیط شده بودم ! ) خواستم کم نیارم گفتم : اگر بخوام تو سایت بنویسم پس صفحه ی خودمو هم راه میندازما !

گفت : خب راه بنداز !

گفتم : همینطوری که نمیشه ! آخه بگم ببخشید زد به سرم بستم دوباره زد به سرم باز کردم ؟!

( در اینجا اتفاقاتی افتاد که ما تصمیم گرفتیم با بهره گیری از زمان و استفاده از یک دروغ سیزده کارها رو ردیف کنیم بقیه ی چیزها رو هم بندازیم گردن همین دروغ سیزده ! شرح این اتفاقات هم خصوصی است براتون نمیگم ! )

گفت : بگو بعد از بیست سال برگشتم به وطن !

و با کمی تعدیل در سنوات ، آخرش شد اینی که دیدید !
.
رفقا سلام ، سال نو مبارک ، با من نه با خودتان کمی مهربانتر باشید ولی منرا هم از خودتان بدانید ! همین ...